شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگا توانا)، دشمن تمام توان خود را گذاشته بود برای تصرف کارخانه نورد اهواز. چمران احساس کرده بود که به دلیل کمبود نفرات ما، احتمال دارد دشمن کارخانه نورد را تصرف کند. به همین علت به دستور چمران همراه یونس اسماعیل‌زاده و کریم رجب‌زاده، چند نفر از بچه‌های اردبیل و رزمندگانی از اصفهان و کاشان، خودمان را به نقطه‌ای رساندیم که در صورت حرکت آنها  برای تصرف کارخانه نورد، آنها را غافلگیر کنیم و حسابشان را برسیم.

نقطه‌ای که ما آنجا کمین کرده بودیم، در صورت لو رفتن به راحتی توسط دشمن زیر آتش قرار می‌گرفت. به همین دلیل تمام تلاش ما این بود که دشمن متوجه ما نشود. دو روز بدون غذا در کمین بودیم. انتظار عذاب‌آوری بود چون نه از دشمن خبری بود و نه از غذا.

این گرسنگی، ما را یاد روزهایی می‌انداخت که در داخل سوسنگرد، گرسنگی می‌کشیدیم ولی لب به وسایل مردم که شهر و خانه خود را رها کرده بودند، نمی‌زدیم.

بعد از دو روز، یک دستگاه تویوتا خودش را به ما رساند؛ با دیگی پر از آبگوشت و مقداری نان. خبری از قاشق و ظرف غذا نبود. به محض آمدن تویوتا، دشمن متوجه ما شد و منطقه را زیر آتش خمپاره و گلوله توپ گرفت. تویوتا با عجله و زیر باران گلوله از منطقه فرار کرد و ما ماندیم و یک دیگ آبگوشت که بچه‌ها باید بدون قاشق و ظرف از آن می‌خوردند. قرار شد بچه‌‌ها سه تا سه تا بروند و غذا بخورند و بقیه مراقب تحرک دشمن باشند.

اولین گروه سه نفره مقداری خوردند و برگشتند و گروه دوم که سه نفر از بچه‌های اصفهانی بودند، خودشان را به دیگ غذا رساندند. داشتند غذا می‌خوردند که گلوله خمپاره دشمن درست داخل دیگر غذا افتاد و با انفجار آن، بدنشان متلاشی شد. دیگر امکان جدا کردن گوشت‌های آبگوشت از گوشت بدن شهدا مقدور نبود. شدت آتش دشمن به حدی زیاد شد که بیشتر بچه‌ها شهید یا زخمی شدند و کسی سالم نماند. با بی‌سیم اطلاع دادیم که ماندن بی‌فایده است.

منطقه را ترک کردیم. ما را به بیمارستان بردند. در بیمارستان می‌خواستند به زخم‌های ما رسیدگی کنند که داد زدم: تو رو خدا با زخم ما کاری نداشته باشید، برای ما غذا بیاورید. به ما غذا دادند. بعد دست و پای مرا که ترکش خورده بود، پانسمان کردند. چون زخم من نسبت به دیگران کمتر بود، به جبهه برگشتم.

چمران پرسید چه خبر؟ گفتم: عراقی‌ها منطقه را برای ما جهنم کردند، دیگر آنجا نیرویی نماند. چمران گفت: تو تا کی مجروح خواهی شد؟ گفتم: دست خودم نیست. کمی به فکر فرو رفت. سپس از ما خداحافظی کرد و رفت تا منطقه‌ای دیگر را بررسی کند.

مدتی طول نکشید که دشمن به کارخانه نورد اهواز حمله کرد. من با تفنگ ام ـ یک و آقای دده کیشی که رزمنده مسنی بود با اسلحه برنو در داخل کارخانه نورد با دشمن می‌جنگیدیم. گلوله‌‌های من تمام شد. دشمن داشت به ما نزدیک می‌شد. فریاد زدم: پدر، برگرد فرار کنیم، دشمن الآن می‌رسد. دده کیشی با خونسری گفت «فرزندم صبر کن. پنج تا تیر دارم، بگذار پنج نفر عراقی شکار کنم.» پنج تا تیرش را هم زد و ما خودمان را با زحمت زیاد به اهواز رساندیم.

ادامه دارد....

انتهای پیام/ت


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, ] [ 10:46 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 107
بازدید ماه : 422
بازدید کل : 19151
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1